زبانم بند می آید وقتی از تو مینویسم...از چه بگویم...
یادم نمی رود شب های نبودنت را...که به امید رسیدنت سحر می کردم و آغوش همیشگی ات بعد از رسیدنت هنوز که هنوزه شیرین ترین خاطرات دوران کودکی ام است...
پدرم...خوب به یاد دارم...نگرانی هایم همه رنگ می باخت زمانی که تو از "من" سخن میگفتی.
و هیچگاه از یادم نمی رود قدم هایی را که با من و برای "رسیدن" من بر می داشتی...
از چه بگویم که هرچه بگویم کم گفته ام...
از دستانی بنویسم که پشتیبان همیشگی زندگی ام بوده یا از اندیشه ای که روشنی بخش راهم...؟!
پدرم...ای سایه ی سرم... "جاوید" بودنم را مدیون "نگاه" توام...! من چه خواهم شد بی تو...بدون نگاه تو...اما احساس می کنم جاودانه ام در نگاهم با "تو"...در گفتگوهایم با "تو"....
گاهی احساس غربت می کنم میان تراکم "کج فهمی"ها یا گاهی "نفهمیدن"های اطرافیانم...
سخت است که احساس کنی نمی فهمنت...
آنجاست که حاضرم دنیا را بدهم تا لحظه ای کنارم باشی و "بفهمی"ام...
پدرم..من چه خواهم کرد بی تو...
چه خواهم بود بی تو...
بی تو سخت است زیستن....
باش و با بودنت باعث بودن من باش .
از صمیم قلب دوستت دارم ... روزت مبارک ...
