دو خط موازی
در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمیرسند و بچهها تکرار کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمیرسند.
دو خط موازی لرزیدند. به همدیگر نگـاه کردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه .
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتماً یک راهی پیدا می شود .خط دومیگفت: شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمیرسیم. و دوباره زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم. بالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند. خط دومی آرام گرفت. و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها گذشتند.. از صحراهای سوزان.. از کوههای بلند.. از درههای عمیق.. از دریاها.. از شهرهای شلوغ..
سالها گذشت..
و
آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال
است. هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید.
فیزیکدان گفت: بگذارید از همین الآن ناامیدتان کنم. اگر میشد قوانین
طبیعت را نادیده گرفت، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از
من کاری ساخته نیست، دردتان بی درمان است. شیمیدان گفت: شما دو عنصر غیر
قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید، همه مواد خواص خود
را از دست خواهند داد. ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی
زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون
میشود . سیـارات از مدار خارج میشوند. کرات با هم تصادم میکنند. نظام
دنیا از هم میپاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید. فیلسوف گفت:
متاسفم.. جمع نقیضین محــال است.
و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید.. دو خط موازی او را هم ترک کردند. و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت. «آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست می دادند.» خط اولی گفت: این بی معنی است. خط دومیگفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم برسیم. خط دومیگفت: من هم همین طور فکر میکنم. و آنها به راهشان ادامه دادند.
یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزهها ایستاده بود و نقاشی می کرد.خط اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم.
خط دومیگفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون میآمدیم. خط اولی گفت:در آن بوم نقاشی حتماً آرامش خواهیم یافت. آن دو وارد دشت شـدند.. روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش.. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد.
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی میگذشت.
آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین میرفت، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید...